جان کسی را گرفتن، کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، برای مثال چون به امر حق به هندستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی - لغت نامه - جان ستدن)
جان کسی را گرفتن، کنایه از او را کُشتن و قبض روح کردن، برای مِثال چون به امر حق به هندُستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی - لغت نامه - جان ستدن)
حاجت برآوردن. بمراد و آرزو رسانیدن. (آنندراج). کسی را به مقصود رساندن. آرزوی وی برآوردن: بدو گفت دادم من این کام تو بلندی بگیرد مگر نام تو. فردوسی. روزی بس خرم است می گیر از بامداد هیچ بهانه نماند ایزد کام تو داد. منوچهری. گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی عمری شد و زین وعده کمتر نکنی دانم. خاقانی. کام درویشان و مسکینان بده تا همه کامت برآرد کردگار. سعدی. من بی تو نه راضیم ولیکن چون کام نمیدهی بناکام. سعدی. سر زلف بتان میداد کامم ولی روی پریشانی سیاهست. میربرهان ابرقویی (از آنندراج). گل کام تازگی و تری داد در هرات مرحوم بلبلی که اسیر بهشت ماند. درویش واله هروی (از آنندراج). - کام بر کسی دادن، وی را پیروز کردن. او را غالب کردن. غلبه دادن کسی را بر دیگری: نیاکانت را همچنان نام داد به هرجای بر دشمنان کام داد. فردوسی. دلم را برزم اندر آرام ده بر ایرانیان بر، ورا کام ده. فردوسی
حاجت برآوردن. بمراد و آرزو رسانیدن. (آنندراج). کسی را به مقصود رساندن. آرزوی وی برآوردن: بدو گفت دادم من این کام تو بلندی بگیرد مگر نام تو. فردوسی. روزی بس خرم است می گیر از بامداد هیچ بهانه نماند ایزد کام تو داد. منوچهری. گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی عمری شد و زین وعده کمتر نکنی دانم. خاقانی. کام درویشان و مسکینان بده تا همه کامت برآرد کردگار. سعدی. من بی تو نه راضیم ولیکن چون کام نمیدهی بناکام. سعدی. سر زلف بتان میداد کامم ولی روی پریشانی سیاهست. میربرهان ابرقویی (از آنندراج). گل کام تازگی و تری داد در هرات مرحوم بلبلی که اسیر بهشت ماند. درویش واله هروی (از آنندراج). - کام بر کسی دادن، وی را پیروز کردن. او را غالب کردن. غلبه دادن کسی را بر دیگری: نیاکانت را همچنان نام داد به هرجای بر دشمنان کام داد. فردوسی. دلم را برزم اندر آرام ده بر ایرانیان بر، ورا کام ده. فردوسی
محو کردن. پاک کردن. زایل کردن: نام شب از صحیفۀ ایام بسترد از رای تو اجازت اگر یابد آفتاب. انوری. ما نام خود ز صفحۀ دلها سترده ایم از دفتر جهان ورق باد برده ایم. صائب. - نام از جهان ستردن، اعدام. محو کردن. نیست و نابود کردن. معدوم ساختن: به جشن فریدون و نوروزجم که شادی سترد از جهان نام غم. نظامی (از آنندراج)
محو کردن. پاک کردن. زایل کردن: نام شب از صحیفۀ ایام بسترد از رای تو اجازت اگر یابد آفتاب. انوری. ما نام خود ز صفحۀ دلها سترده ایم از دفتر جهان ورق باد برده ایم. صائب. - نام از جهان ستردن، اعدام. محو کردن. نیست و نابود کردن. معدوم ساختن: به جشن فریدون و نوروزجم که شادی سترد از جهان نام غم. نظامی (از آنندراج)
کام بردن از چیزی، متمتع شدن از آن. بهره برداشتن و کام گرفتن از آن چیز. (از آنندراج). - کام دل بردن، تمتع یافتن. بمراد نایل آمدن: توان بخامشی از عمر کام دل بردن دراز میشود این رشته از گره خوردن. صائب (از آنندراج)
کام بردن از چیزی، متمتع شدن از آن. بهره برداشتن و کام گرفتن از آن چیز. (از آنندراج). - کام دل بردن، تمتع یافتن. بمراد نایل آمدن: توان بخامشی از عمر کام دل بردن دراز میشود این رشته از گره خوردن. صائب (از آنندراج)
مراد خواستن. آمال و امانی طلبیدن. عیش و عشرت خواستن: خور و خواب و آرام جوید همی وزان زندگی، کام جوید همی. فردوسی. گهی نام جست اندر آن گاه کام جوان بد جوان وار برداشت گام. فردوسی. کام خود از بخت خود نیابد هرگز هرکه ز خلق جهان نجوید کامت. مسعودسعد. کام جوئیم و نپرسیم خبر از فرسنگ زانکه این است همه ره روش باخطران. سنائی. خاقانی از این طالع خود کام چه جوئی کو چاشنی کام به کامت نرسانید. خاقانی
مراد خواستن. آمال و امانی طلبیدن. عیش و عشرت خواستن: خور و خواب و آرام جوید همی وزان زندگی، کام جوید همی. فردوسی. گهی نام جست اندر آن گاه کام جوان بد جوان وار برداشت گام. فردوسی. کام خود از بخت خود نیابد هرگز هرکه ز خلق جهان نجوید کامت. مسعودسعد. کام جوئیم و نپرسیم خبر از فرسنگ زانکه این است همه ره روش باخطران. سنائی. خاقانی از این طالع خود کام چه جوئی کو چاشنی کام به کامت نرسانید. خاقانی
انتصار. (ترجمان القرآن جرجانی). انتصاف. (از منتهی الارب). دادستاندن. حق خود گرفتن. دادگرفتن: دادگر شاه عاجز باداد نتواند ستد نه یارد داد. سنائی. لشکر امیرنصر بشمشیر انتصار، داد از لشکر منتصر بستدند و عاقبت ایشان را بشکستند. جرفادقانی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183). ملک چون دید کامد نازنینش ستد داد شکر از انگبینش. نظامی. یعنی امروز عرب داد از عجم بستدند. (فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص 106) ، داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی خواستن. گرفتن حق ستمدیده از ستمکش
انتصار. (ترجمان القرآن جرجانی). انتصاف. (از منتهی الارب). دادستاندن. حق خود گرفتن. دادگرفتن: دادگر شاه عاجز باداد نتواند ستد نه یارد داد. سنائی. لشکر امیرنصر بشمشیر انتصار، داد از لشکر منتصر بستدند و عاقبت ایشان را بشکستند. جرفادقانی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183). ملک چون دید کامد نازنینش ستد داد شکر از انگبینش. نظامی. یعنی امروز عرب داد از عجم بستدند. (فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص 106) ، داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی خواستن. گرفتن حق ستمدیده از ستمکش
جایی که در آن مشغول کار شوند محل کار، (به پنجم که دیدی یکی شارسان بدو اندرون ساخته کارسان. . .)، حکایت سر گذشت شرح حال: (هزار اسب را از آن (از نامه گشتاسب) خشم آمد و نامه کرد بگشتاسب در جواب او و اندر ان پیغامها داد سخت تر از آنکه او نوشته بود و آنگاه کار ستان ایشان بجایی رسید که هر دو لشکر بکشیدند. ) (تاریخ بلعمی) یا کاری کرد کار ستان. بسیار داد و فریاد و تغیر کرد، نوعی ظرف چوبین یا گلین شبیه بصندوق که در آن نان و حلوا و جز آن گذارند
جایی که در آن مشغول کار شوند محل کار، (به پنجم که دیدی یکی شارسان بدو اندرون ساخته کارسان. . .)، حکایت سر گذشت شرح حال: (هزار اسب را از آن (از نامه گشتاسب) خشم آمد و نامه کرد بگشتاسب در جواب او و اندر ان پیغامها داد سخت تر از آنکه او نوشته بود و آنگاه کار ستان ایشان بجایی رسید که هر دو لشکر بکشیدند. ) (تاریخ بلعمی) یا کاری کرد کار ستان. بسیار داد و فریاد و تغیر کرد، نوعی ظرف چوبین یا گلین شبیه بصندوق که در آن نان و حلوا و جز آن گذارند
بر هم زدن، معامله دبه در آوردن، : (و به پری پوست آن دینار بخریدند و از آن گرانبها بود کامستندید و نزدیک بود که نخرندی) (کشف اسرار)، معامله را به هم زدن
بر هم زدن، معامله دبه در آوردن، : (و به پری پوست آن دینار بخریدند و از آن گرانبها بود کامستندید و نزدیک بود که نخرندی) (کشف اسرار)، معامله را به هم زدن